و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد می‌شدیم، دو متر از پرهام فاصله می‌گرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود. پریروز از اون‌جا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص می‌خورد. بهش می‌گم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست می‌ده و در آسایش می‌خوره و می‌خوابه و زندگی رو می‌کنه و بعدشم که برمی‌گرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه. من که ایران رو این‌طوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو ساده‌تر کنم براشون؟ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 13:51

من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدن‌هامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرت‌انگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه می‌رفتم. دلیلش هم این بود که اول‌هاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم.  دیروز یکی از این خانم‌های ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر می‌شد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم می‌گم باید بهم افتخار کنه. می‌دونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه.  این‌قدر عصبانی‌ام، این‌قدر عصبانی‌ام که نمی‌دونی. این‌قدر فکر این سالها اذیتم می‌کنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربه‌ی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم.  از دست بقیه هم عصبانی‌ام که شال می‌پوشند. هی تلاش می‌کنم درک کنم و نمی‌تونم. یعنی یک جاهاییه که من می‌فهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمی‌تونی توقعی داشته باشی‌ که هر فردی در شرایطش باشه که از عهده‌ی هزینه‌اش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شال‌های ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر می‌کنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمی‌بینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش می‌کنه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 13:51

من قبلا خیلی متمدنانه و فلان می‌گفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمی‌تونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانی‌م می‌کنه. این تلاش اولیه‌شون برای نشان دادن اسلام به‌عنوان دین مهربانی و حرکت تدریجی‌ش به سمت سرکوب زنان و اندیشه‌ی آزاد ته ذهنم نقش بسته. این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف می‌زدیم، با جدیت تمام می‌گفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا می‌نشستم فکر می‌کردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر می‌کردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من این‌طوری بوده. این‌طوری با قطعیت حرف می‌زد. می‌گفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوت‌اند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن می‌کنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود. فکر می‌کنم مشکل مهاجرت همینه. هیچ‌وقت هیچ‌جا همه‌چی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که می‌گه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همه‌چی این‌جاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 13:51

رسول travel anxiety داره و من تا مدت‌ها مسخره‌اش می‌کردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکته‌ی واقعا عجیب اینه که هیچ‌کس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشی‌ت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونه‌ی این باشه که انسان‌ها من رو به‌عنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته. امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که این‌جا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که این‌جا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغال‌هام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغال‌هام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و این‌قدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آماده‌ی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمی‌شه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت می‌خوابیدم، که مدت زیادی ظرف‌هام رو روی یک حوله خشک می‌کردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیم‌کارت و هیچی و با گوگل‌مپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که می‌کنم، هم دلم می‌سوزه هم بامزه‌است و هم ثبات الانم بیش‌تر به چشمم میاد. نمی‌تونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه می‌کنم، داشتم یک شکلی حرکت می‌کردم، کلش داشتم زندگی می‌کردم. یک دلیلی داره که با همه‌ی دلتنگی‌م این‌جا هنوز خونه است. فردا هم حتما به خیر می‌گذره. توی راه Shining می‌خونم و آخر شب مهرسا رو بغل می و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 15:04